پری دریایی

برای تازه شدن دیر نیست.

پری دریایی

برای تازه شدن دیر نیست.

خاطرات طنز والیبالی3

قبل از بازی آلمان و ایران 1 

روز قبل از بازی آلمان. بچه ها همه تیپ زده از هتل میان بیرون و سوار 
لیموزینی میشن که از طرف فدراسیون جهانی براشون فرستادند. پشت سر ماشینشون 
یه ماشین دیگه پارک بود که توش 2 تا بادیگارد ویژه است برای محافظت از 
والیبالیست های ایران و یک خانم به عنوان راهنمای بچه ها در لهستان. سید 
وسعید و شهرام و فرهاد میان سمت ماشین که سوار بشن.بعد از اینکه ساکاشون رو 
میذارن پشت ماشین ،فرهاد سرشو میندازه زیرو میره جلو میشینه.بچه ها که دم 
ماشین ایستادن چپ چپ نگاش میکنن. 

فرهاد :چتونه؟ بیاین بالا دیگه. 

سید : تو با 25 سال خجالت نمیکشی ؟! 

فرهاد : خجالت ؟! خجالت واسه چی؟ 

شهرام : حاکم بزرگ ،میتی کومان ، با 190 سانتی متر قد اینجا وایساده تو میری جلو میشینی ؟! 

سعید فقط نگاشون میکنه . 

فرهاد :بیا بابا ، بیا بشین جلو .همین اول کوفتمون نکنین . 

بچه ها میرن بالا.عادل و امیر و میلاد و مهدی هم سوار میشن.مجتبی آخر از 
همه از هتل میاد بیرون .چشمش به بادیگاردا که میفته یه لحظه خشکش 
میزنه.میره دم ماشین سرشو از شیشه میکنه تو و میگه : اینا قصد دارن با ما 
بیان ؟ 

عادل : کیا ؟ 

مجتبی : یه لحظه پشت سرتونو نگاه کنین. همه برمیگردند بادیگاردا رو که بهشون خیره شدن میبینن و بعد همزمان میگن : اااااااه... 

امیر : چه خری به اینا گفته بیان ؟؟! 

سعیدبرمیگرده زل میزنه تو چشاش ومیگه : من ! 

امیر :هااااان داداش میخواستم بگم خیلی خوب کاری کردی 

سعید : اینا که کاری به شما ندارن ، میرید گم میشید تو کاتوییس .(اسم شهری که توش هستند ) 

میلاد : حالا کجا میخواین برین ؟ مهدی : میخوایم بریم سیلسیا سیتی سنتر. (silesia city center ) 

شهرام : قراره سعید مهمونمون کنه .خودش گفته هرچی میخواین بخرین، کاپی پولشو میده. 

سعید : ماشالا چقدرحرف میزنین.هرکی میخوادزیاد حرف بزنه همین الان بپره پایین. 

سید: سعیدداداش، این 3 تا رو باهامون آوردی هیچی بهت نگفتیم دیگه پر رو نشو. 

مجتبی : محمد هیچیش نگو...الان گریه شو راه میندازه ! 

ماشین راه میفته به سمت سیتی سنتر در ماشین گوشی سعید زنگ میخوره 

سعید:الو سلام مامان جان 

مهدی:بچه ها یه لحظه ساکت بشین داره با گوشی حرف میزنه . 

فرهاد:راست میگه ساکت بشین ببینیم چی میگه 

سعید با گوشی:خوبم.شما خوبین ؟.........آره مامان همه چیز خوبه،داریم میریم بگردیم 

سید:آره مامان همه چیز خوبه 

سعید با گوشی:ایشالا فردا با آلمان 

سید و شهرام همزمان:ایشالا فردا با آلمان 

سعید:شما خوبین؟بابا خوبه؟ 

سید و شهرام و فرهاد همزمان:شما خوبین؟بابا خوبه؟ 

مهدی:مریضین مگه؟بذارین دو کلام حرف بزنه بیچاره 

سعیدم بر میگرده چپ چپ نگاه میکنه 

سعید با گوشی:خب نسیم چطوره؟کجاستش؟ 

امیر که داره از شیشه ماشین بیرونو نگاه میکنه میگه:نسیمم خوبه همه خوبن مادر،دیگه گریه نکنیا مامان دورت بگرده 

همه میزنن زیر خنده 

سعید هم یه پوزخندی میزنه و دستشو میذاره رو گوشش تا بهتر بشنوه 

سعید با گوشی:ااا مگه کارش درست نشد؟مگه من بهش نگفتم چیکار کنه ؟ 

مجتبی:اااا مگه نگفته بهش؟چرا به حرف کاپیتان مملکت گوش نمیدین آخه؟؟!! 

سعید با گوشی:خودم اومدم درستش میکنم،دیگه خبری نیست؟..........ا چرا زود تر نمیگین اونجاست؟گوشیو بدین بهش دلم براش خیلی تنگ شده 

شهرام : وای بمیرم دل منم براش یه ذره شده. 

سید : تو اصلا میدونی این کیو میگه ؟! 

شهرام:حتما میدونم که میگم 

سعید : سلام دایی جون چطوری شما ؟؟ 

سید :ااااا وحیده؟! (وحید سید عباسی دایی کاپیتان معروف) 

سعید با گوشی:منم دلم برات خیلی تنگ شده قربونت بشم الهی 

فرهاد : من واقعا نمیدونستم اینقد سعید احساسیه،نیگا کن چجوری قربون صدقه داییش میره،مجتبی فیلم بگیر این صحنه هارو ثبت و ضبط کن 

سعید با گوشی:آره فدات شم،مگه میشه برای یکی یه دونه ی خونواده سوغاتی نخرم،.............آره اونم خریدم 

مجتبی بلند میگه : دوروغ میگه نخریده 

شهرام:چیو؟ مجتبی:نمیدونم همین که میگه خریدمو 

امیر:نه بابا خرید،من دیدم که خرید 

عادل:چی خرید؟ 

امیر:نمیدونم ولی من دیدم یه سری خرید که کرد گفت ایننارو برا وحید میخره 

مهدی:میگما شما تازگیا انقد فوضول شدین؟یا قبلنم بودین من نفهمیدم 

میلاد:نه ما همیشه همین قدر فوضول بودیم 

مجتبی رو به میلاد:الان به تو گفت اینو؟ سعید هنوز داره با گوشی حرف میزنه 

فرهاد:ااااا هییییس بزار ببنیم چی میگه دیگه 

سعید با گوشی:آره دایی جون اون ماشینو الان که رفتم برات میخرم بچه ها با تعجب به هم نگاه میکنن 

فرهاد:ماشییییین؟؟!! 

شهرام:نه بابا اشتباه شنیدیم،وحید انقدرم پر توقع نیست 

فرهاد:میدونی اگه بخواد این کارو بکنه چقدر باید پول گمرک و اینا بده 

امیر:هیسسس سعید برمیگرده با حالت بدی به بچه ها نگاه میکنه و با اشاره میگه ساکت 

عادل:بچه ها هیچی نگین دیگه،حرصش ندین انقدر 

مجتبی:اااا نخیر چرا وقتی من با گوشی حرف میزنم همتون با آخرین ولوم صداتون با هم حرف میزنین،خب میگفتین...فرهاد ساکت نشین 

سعید با گوشی:آره دایی کم کم آماده شو واسه مدرسه امیر:مدرسهههههه؟!! 

سید:تا جایی که من اطلاع دارم وحید خیلی وقت پیش درس و مدرسه و دانشگاهش تموم شد 

سعید :هوای مامانت رو داشته باشیا حرصش ندیا دایی جون ! 

شهرام : به جون خودم قسم این وحید نیس 

! سید بعد از چند ثانیه فکر کردن میگه :خیلیییییی خریم بچه ها !این وحید نیس که ، بچه ی نسیمه. 

میلاد : باور کنین من حدس زده بودم فقط جرءت نداشتم بگم. 

سعید همین موقع خدافظی میکنه و برمیگرده به بچه ها نگاه خشمگینی میکنه 

. فرهاد با انگشت مجتبی که اون ته نشسته رونشون میده که یعنی همه چی زیر 
سراونه. ولی مجتبی خودشو زده به خواب ! امیرم سرشو تمام از شیشه میبره 
بیرون و میگه عجب هواییه
نظرات 2 + ارسال نظر
ملیکا چهارشنبه 24 تیر 1394 ساعت 02:27

خیلی عالی بود مرسی

خواهش

kkimia سه‌شنبه 23 تیر 1394 ساعت 09:56 http://extra.avablog.ir

عالى واقعاقشنگ بود

خواهش

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد