پری دریایی

پری دریایی

برای تازه شدن دیر نیست.
پری دریایی

پری دریایی

برای تازه شدن دیر نیست.

کدوم انگشتت رو بیشتر دوست داری؟ (تست شخصیت‌شناسی)

انگشت شصت، اولین انگشت به حساب می‌آید. یعنی شماره‌ها از انگشت شصت آغاز و به ترتیب به اشاره،‌ وسط، انگشتری، و کوچک ختم می‌شوند.

انگشت شصت

انگشت شماره 1

این انگشت نماد مسائل مادی و ثروت است و کسانی که این انگشت را انتخاب می‌کنند، اقتصاد‌دانان خوبی هستند و معمولا از نظر مالی در وضعیت خوبی قرار دارند.

 

 

 

 

انگشت اشاره

انگشت شماره 2

این انگشت نماد کار است و اشخاصی که به این انگشت اهمیت بیشتری می‌دهند، انسان‌های کاری‌ای هستند و به طور کلی وجدان کاری‌ای خوب و موفقیت زیادی در کارهایشان دارند.

 

 

 

 

 

 

 

انگشت وسط

انگشت شماره 3

این انگشت میزان اهمیت به خود فرد را نشان می‌دهد؛ افرادی که این انگشت را انتخاب می‌کنند، در مورد همه چیز اول به خود اهمیت داده و تا حدودی خود‌پرست و خود‌خواه هستند!

 

 

 

 

انگشت انگشتری

انگشت شماره 4

این انگشت نماد محبت و عشق است و کسانی که این انگشت را انتخاب می‌کنند، انسان‌هایی احساساتی و عاطفی هستند و همواره به دنبال محبت و خوشحال کردن دیگرانند.

 

 

 

 

 

 

 

انگشت کوچک

انگشت شماره 5

این انگشت نماد خانواده و فرزند است و کسانی که به این انگشت علاقه‌مندند، افرادی هستند که به خانواده پای‌بند بوده و به زندگی مشترک و به طور کلی روابط بین افراد اهمیت می‌دهند.

 

 

 

 http://bashgah.tebyan.net

من یک دخترم

♥•٠· من یک دخترم

 

نه یک مانکن فروشگاه,


نه یک وسیله برای جلب توجه,


و نه یک تابلو نقاشی


پیشرفت و بالارفتن را میخواهم اما نه به هر قیمتی


آزادم اما با تفسیری جدابافته...


آزادی من حجاب من است ،


طلا هم آزاد است اما همیشه محفوظ ، طلا را هیچوقت فله نمیفروشند!

اسمش پریاست ویک سالشه :

دوماهه به خاطر عفونت شدید بستری شده


دکترا ازش قطع امید کردن


شمارو به عزیزتون قسم واسش دعا کنید


از طرف Ali Rasouli پدر این کوچولو


لطفا به اشتراک بزارید تا همه واسش دعا کنن.


شاید دعای یه دلشکسته معجزه کنه.

.

.

.

بخون موهای تنت سیخ میشه مردونه



بخون اما ناراحت نشو ؛؛؛!!!


دوستان بخونید ببینم چشمی خشک می مونه ؛؛؛!!!



یکی از نوکرا و ذاکرای ارباب میگفت: دو ماه پیش خواهرم کربلا بود تو صحن حضرت عباس ع بودیم مداح



داشت روضه میخوند یه وقت دیدیم یه پیرمردی اومد از یقه اون مداح گرفت کشید پایبن گفت :



عباس دروغ میگه ...



عباس دروغ میگه ...



مداح آرومش کرد گفت :



چی شده پیر مرد گفت :



من بعد 25 سال بچه دار شدم الان که 19 سالشه رفته تو کما با خودم گفتم



درمون دردش عباسه !!!



از اصفهان اومدم کربلا ؛؛؛ امروز زنگ زدن بهم گفتن : بچت مرده...!!!



دروغ میگن که عباس حاجت میده !!!!!!



خواهرش میگفت :



مجلس بهم ریخت ...!!!



فرداش تو صحن حضرت عباس بودیم دیدیم پیرمرده پا برهنه اومد ...!!!



با خودموون گفتیم الان مداح و میزنه دوباره...!!!



دیدیم اومد جلو چهار پایه که مداح روش واساده بود دستشو گرفت گفت :



بیا بغل ضریح بخون همه کسایی که دیروز بودنم باشن...!!!



میخوام بگم غلط کردم...!!!



(گریه میکرد و میگفت)



خواهرم میگه همه رفتیم مداح گفت :



حاجی چی شده ...؟؟؟



پیر مرده گفت :



خانومم زنگ زد گفته : چون نمیذارن زنا تو غسال خونه برن ؛؛؛ التماس کردم گفتم :



یک بار بچمو تو سرد خوونه ببینم...



مادرش میگه :



همین که کشو رو کشیدن بیرون دیدیم رو نایلون بخار نشسته س



سریع آوردنش بیرون و بهش شوک دادن...!!!



خلاصه پسرم به هوش اومده و شفا گرفته...!!!




میگن تا به خودش اومده پرسیده بابام کجاست...؟؟؟



مادرش بهش گفته :



پدرت کربلاست...!!!



پسرش میگه : وقتی تو کما بودم و دیگه دل کنده بودم از زندگی یه



دفعه یه آقای قد بلندی اومد صدام زد و گفت :



پاشو برو به بابات بگو آبروی من یکبار تو صحرای کربلا رفته بود....



چرا دوباره تو آبرومو بردی ؟؟



پاشو برو به بابات بگو عباس دروغ نمیگه !!!



عباس دروغگو نیست...!!!



بلیط کربلا تونو از دست حضرت عباس بگیرید



یا مطلب پائین رو نبین یا اگه دیدی باید کپی کنی !!!
.
.
.
.
.
.
.
.
.

.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
"اَ لسَّلٰامُ عَلَیْکََ یٰا اَبَا الْفَضْلِ الْعَبٰاس"




به احترام "باب الحوائج" هرکی دید،



کپی کنه تا همه سلام بدن...!!!



یهویی عاشق این متن شدم…!!!




خدا زمین را آفرید و اختیارش را سپرد به 1+5

.
.
.
.
.
.
.

۱ محمد



۲ علی



۳ فاطمه



۴ حسن 



۵ حسین


+


1عباس


اگه این پست +18. بود 300 نفر کپی میکردن ولی چون در مورد



حضرت اباالفضل ع هست کسی حاضر به کپی کردنش نیست!!!!



خدایا:هر کی این پست راکپی کرد درد دلش رو رفع کن ؛؛؛!!!




اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ

والیبال ایران

والیبال ایران از حضور در دور مقدماتی لیگ جهانی والیبال امسال، ۲۳۶ هزار و ۴۰۰ دلار پاداش به دست آورد که همانند سال های گذشته به دلیل تحریم ها برای دریافت آن با مشکل روبرو است.


خاطرات طنز والیبالی4

قبل از بازی المان و ایران 2 

چه ها به سیتی سنتر میرسن و از ماشین پیاده میشن بادیگاردها با اون خانم 
راهنما هم از ماشین پیاده میشن و میان کنار بچه ها سعید که تازه گوشیو قطع 
کرده و حسابی از دست همه عصبانیه میگه:دلیل اینکه انقدر حرف میزدین چی 
بود؟!! 

مجتبی:من که لال بودم همش زیر سر این میلاد بود 

سعید : من که گفتم هر کی میخواد زر زر کنه پیاده شه.اصلا نفهمیدم چی گفتم. 

شهرام با دست یه مغازه رو نشون میده و میگه : ایول خودشه این همون کاپشنیه که من میخوام. 

سید : غلط کردی .مال خودمه. و سریع میره سمت مغازه هه.شری هم میره که یهو 
خانم راهنما میدوه به سمتشون ومیگه : no no , it's not appropriate for u.i 
know better one . 

سید : ok ,i just want to take a look at it. 

خانم راهنما : no trust on me . 

شهرام برمیگرده به سعید میگه : من نخوام به " تراست " کنم کیو باید ببینم ؟ 

سعید : نه شهرام این یه چیز میدونه که داره میگه.بیاین بریم فعلا . 

سید : بابا فقط میخوام ببینمش نمیذاره. 

میلاد: بیاین بابا بریم مث این بچه ها دارن سر یه کاپشن دعوا میکنن،بعد به من میگن بچه 

سید رو به میلاد:بچه اگه تو هم کاپشنیو که چند ساله داری دنبال مدلش میگردی اتفاقی تو یه مغازه ببینیش همین کارو میکردی 

مهدی:بیاین بریم دیگه 

بازم بچه ها دو سه تا مغازه دیگه انتخاب میکنن واسه خرید ولی اون خانم راهنما نمیذاره خرید کنن 

همین موقع امیر یه چرم فروشی میبینه میره سمتش و رو به بچه ها میگه:بچه ها 
بیاین بریم اینجا. کمربنداش قشنگه که دوباره اون خانمه میاد جلوی امیر و 
میگه : I have a better place for u . 

سیدبا صدای بلند میگه : د لامصب این جای بهتر کجاست ؟ 

امیر رو به سعید : سعید میزنم تو دهنشا.بهش بگو خفه شه.از اون موقع تاحالا 10 تا مغازه رفتم نمیذاره چیزی بخرم. 

خانم راهنما لبخند می زنه. 

سعید با خنده رو به خانم راهنما میگه k , let him try it.������ 

مجتبی : نه داداش ببین با زن جماعت باید اینجوری حرف بزنی .بیا اینور تا بهت بگم : 

ببین خانم گایدر(راهنما ) .ما اومدیم اینجا شاپینگ. پلیز دونت تل آس وات تو دو وات نات تو دو. 

فرهادم میاد جلو و بازوی کاپی رو میگیره ومیگه : look at this. this is 
saeed marouf . he is very khashen .age he asabani beshe , will get your 
pache.pas bezar ma kharidemouno bokonim.�������������� ���� 

خانم راهنما میگه : I cant get what u mean well.ok buy what u want !and I will help u how much i can. 

شهرام : ااه کمک نمیخوایم آقا جون نمیخوایم. 

همه راه میفتن . 

سید : من میخوام ببینم کی اینو راهنما کرده ؟این اصلا به فکر اقتصاد کشورش نیس .مشتری رو میپرونه. 

فرهاد : تا تقی به توقی میخوره میگه : ������i have better place.I have better place 

عادل : فکر کنم توهم زده بیچاره هی توذهنش جاهای بهتر میاد. 

سعید که توفکره میگه : آقا من یه غلطی کردم توش موندم. من همین جا از همتون عذرمیخوام .یکی منم از دست این نجات بده 

مجتبی : خوشم میاد زود به غلط کردن میفتی ! 

یهو شهرام سرجاش می ایسته ومیگه :بچه ها...اون آسانسورو میبینین ؟ منم میبینم ! ولی شاید اون زنه نبینه ! 

امیر: فکرشم نکن ،شیشه ایه خره میبینتمون آبرومون میره.

خاطرات طنز والیبالی3

قبل از بازی آلمان و ایران 1 

روز قبل از بازی آلمان. بچه ها همه تیپ زده از هتل میان بیرون و سوار 
لیموزینی میشن که از طرف فدراسیون جهانی براشون فرستادند. پشت سر ماشینشون 
یه ماشین دیگه پارک بود که توش 2 تا بادیگارد ویژه است برای محافظت از 
والیبالیست های ایران و یک خانم به عنوان راهنمای بچه ها در لهستان. سید 
وسعید و شهرام و فرهاد میان سمت ماشین که سوار بشن.بعد از اینکه ساکاشون رو 
میذارن پشت ماشین ،فرهاد سرشو میندازه زیرو میره جلو میشینه.بچه ها که دم 
ماشین ایستادن چپ چپ نگاش میکنن. 

فرهاد :چتونه؟ بیاین بالا دیگه. 

سید : تو با 25 سال خجالت نمیکشی ؟! 

فرهاد : خجالت ؟! خجالت واسه چی؟ 

شهرام : حاکم بزرگ ،میتی کومان ، با 190 سانتی متر قد اینجا وایساده تو میری جلو میشینی ؟! 

سعید فقط نگاشون میکنه . 

فرهاد :بیا بابا ، بیا بشین جلو .همین اول کوفتمون نکنین . 

بچه ها میرن بالا.عادل و امیر و میلاد و مهدی هم سوار میشن.مجتبی آخر از 
همه از هتل میاد بیرون .چشمش به بادیگاردا که میفته یه لحظه خشکش 
میزنه.میره دم ماشین سرشو از شیشه میکنه تو و میگه : اینا قصد دارن با ما 
بیان ؟ 

عادل : کیا ؟ 

مجتبی : یه لحظه پشت سرتونو نگاه کنین. همه برمیگردند بادیگاردا رو که بهشون خیره شدن میبینن و بعد همزمان میگن : اااااااه... 

امیر : چه خری به اینا گفته بیان ؟؟! 

سعیدبرمیگرده زل میزنه تو چشاش ومیگه : من ! 

امیر :هااااان داداش میخواستم بگم خیلی خوب کاری کردی 

سعید : اینا که کاری به شما ندارن ، میرید گم میشید تو کاتوییس .(اسم شهری که توش هستند ) 

میلاد : حالا کجا میخواین برین ؟ مهدی : میخوایم بریم سیلسیا سیتی سنتر. (silesia city center ) 

شهرام : قراره سعید مهمونمون کنه .خودش گفته هرچی میخواین بخرین، کاپی پولشو میده. 

سعید : ماشالا چقدرحرف میزنین.هرکی میخوادزیاد حرف بزنه همین الان بپره پایین. 

سید: سعیدداداش، این 3 تا رو باهامون آوردی هیچی بهت نگفتیم دیگه پر رو نشو. 

مجتبی : محمد هیچیش نگو...الان گریه شو راه میندازه ! 

ماشین راه میفته به سمت سیتی سنتر در ماشین گوشی سعید زنگ میخوره 

سعید:الو سلام مامان جان 

مهدی:بچه ها یه لحظه ساکت بشین داره با گوشی حرف میزنه . 

فرهاد:راست میگه ساکت بشین ببینیم چی میگه 

سعید با گوشی:خوبم.شما خوبین ؟.........آره مامان همه چیز خوبه،داریم میریم بگردیم 

سید:آره مامان همه چیز خوبه 

سعید با گوشی:ایشالا فردا با آلمان 

سید و شهرام همزمان:ایشالا فردا با آلمان 

سعید:شما خوبین؟بابا خوبه؟ 

سید و شهرام و فرهاد همزمان:شما خوبین؟بابا خوبه؟ 

مهدی:مریضین مگه؟بذارین دو کلام حرف بزنه بیچاره 

سعیدم بر میگرده چپ چپ نگاه میکنه 

سعید با گوشی:خب نسیم چطوره؟کجاستش؟ 

امیر که داره از شیشه ماشین بیرونو نگاه میکنه میگه:نسیمم خوبه همه خوبن مادر،دیگه گریه نکنیا مامان دورت بگرده 

همه میزنن زیر خنده 

سعید هم یه پوزخندی میزنه و دستشو میذاره رو گوشش تا بهتر بشنوه 

سعید با گوشی:ااا مگه کارش درست نشد؟مگه من بهش نگفتم چیکار کنه ؟ 

مجتبی:اااا مگه نگفته بهش؟چرا به حرف کاپیتان مملکت گوش نمیدین آخه؟؟!! 

سعید با گوشی:خودم اومدم درستش میکنم،دیگه خبری نیست؟..........ا چرا زود تر نمیگین اونجاست؟گوشیو بدین بهش دلم براش خیلی تنگ شده 

شهرام : وای بمیرم دل منم براش یه ذره شده. 

سید : تو اصلا میدونی این کیو میگه ؟! 

شهرام:حتما میدونم که میگم 

سعید : سلام دایی جون چطوری شما ؟؟ 

سید :ااااا وحیده؟! (وحید سید عباسی دایی کاپیتان معروف) 

سعید با گوشی:منم دلم برات خیلی تنگ شده قربونت بشم الهی 

فرهاد : من واقعا نمیدونستم اینقد سعید احساسیه،نیگا کن چجوری قربون صدقه داییش میره،مجتبی فیلم بگیر این صحنه هارو ثبت و ضبط کن 

سعید با گوشی:آره فدات شم،مگه میشه برای یکی یه دونه ی خونواده سوغاتی نخرم،.............آره اونم خریدم 

مجتبی بلند میگه : دوروغ میگه نخریده 

شهرام:چیو؟ مجتبی:نمیدونم همین که میگه خریدمو 

امیر:نه بابا خرید،من دیدم که خرید 

عادل:چی خرید؟ 

امیر:نمیدونم ولی من دیدم یه سری خرید که کرد گفت ایننارو برا وحید میخره 

مهدی:میگما شما تازگیا انقد فوضول شدین؟یا قبلنم بودین من نفهمیدم 

میلاد:نه ما همیشه همین قدر فوضول بودیم 

مجتبی رو به میلاد:الان به تو گفت اینو؟ سعید هنوز داره با گوشی حرف میزنه 

فرهاد:ااااا هییییس بزار ببنیم چی میگه دیگه 

سعید با گوشی:آره دایی جون اون ماشینو الان که رفتم برات میخرم بچه ها با تعجب به هم نگاه میکنن 

فرهاد:ماشییییین؟؟!! 

شهرام:نه بابا اشتباه شنیدیم،وحید انقدرم پر توقع نیست 

فرهاد:میدونی اگه بخواد این کارو بکنه چقدر باید پول گمرک و اینا بده 

امیر:هیسسس سعید برمیگرده با حالت بدی به بچه ها نگاه میکنه و با اشاره میگه ساکت 

عادل:بچه ها هیچی نگین دیگه،حرصش ندین انقدر 

مجتبی:اااا نخیر چرا وقتی من با گوشی حرف میزنم همتون با آخرین ولوم صداتون با هم حرف میزنین،خب میگفتین...فرهاد ساکت نشین 

سعید با گوشی:آره دایی کم کم آماده شو واسه مدرسه امیر:مدرسهههههه؟!! 

سید:تا جایی که من اطلاع دارم وحید خیلی وقت پیش درس و مدرسه و دانشگاهش تموم شد 

سعید :هوای مامانت رو داشته باشیا حرصش ندیا دایی جون ! 

شهرام : به جون خودم قسم این وحید نیس 

! سید بعد از چند ثانیه فکر کردن میگه :خیلیییییی خریم بچه ها !این وحید نیس که ، بچه ی نسیمه. 

میلاد : باور کنین من حدس زده بودم فقط جرءت نداشتم بگم. 

سعید همین موقع خدافظی میکنه و برمیگرده به بچه ها نگاه خشمگینی میکنه 

. فرهاد با انگشت مجتبی که اون ته نشسته رونشون میده که یعنی همه چی زیر 
سراونه. ولی مجتبی خودشو زده به خواب ! امیرم سرشو تمام از شیشه میبره 
بیرون و میگه عجب هواییه

اقای موسوی در جشن عروسی ارمین تشکری

اقای موسوی در جشن عروسی ارمین تشکری


جدیدترین عکسهای عروسی آرمین تشکری و ونوس عادلی | WwW.ActorFans.IR

خاطرات طنز والیبالی2

مهدی(دست زیر چونه و مغموم):امروز هستی عکس از گلبو فرستاده بود..بچم داره بزرگ میشه و من نیستم ببینم...هـــــــــِــــی...ج وونی 

فرهاد ظریف:میفهمم چی میگی...ترمه کوچولوم از بس نرفتم ببینمش باهام قهر 
کرده...خانومم میگه شبا گریه میکنه...(زیر لبی)بابات بمیره اشکتو نبینه 

پوریا:جانان منو بگو که واسه تمرین رفتنم نمیذاشت از خونه بیرون بیام الان 
این همه مدت نبودم چی به روز بچم اومده؟...از بس بچم آرومه هیچی 
نمیگه...فقط نگام میکنه 

مهدی:خوب چون هنوز زبون نیومده...بذا زبون بیاد...بچه ی توئه ناسلامتی...سوراخ میکنه مخ مخاطبو... 

پوریا(چپ چپ نگاه میکنه):بچم نجیبه... 

فرهاد:ترمه انقد خانومه...صُبا پا میشه برام صبحانه آماده میکنه بیدارم میکنه... 

مهدی و پوریا  

پوریا:جانان من بعد از ظهرا که از تمرین میام میاد دم در سویی شرتمو میگیره آویزون میکنه میگه چی میخوای برات بیارم بابا پوری؟؟؟؟ 

شهرام 

محمد:حرف نمیزد که تا دو دقه پیش... 

پوریا:ارتباط چشمی برقرار میکنیم 

..همینه که اسمشو گذاشتم جانان....جون منه.. 

. شهرام:خط رو خط شده میگفته باباقوری!!! 

محمد و شهرام 

مهدی (بادی به غبغب میندازه):من بعد از ظهر جمعه که حوصلم سر میره گلبو 
برام ویالون میزنه...تا حوصلم سر جاش نیاد ول نمی کنه...یه بار حوصلم سر 
جاش نیومد رفت ماشینوروشن کرد گفت پاشو ببرمت دور دور بیاد سر جاش! 

فرهاد و پوریا و محمد و شهرام 

یه لحظه سکوت 

شهرام و محمد بهم چشمک میزنن 

شهرام:ای جــــــــــــــــــــــــ ـان...ای جــــــان 

مهدی و پوریا و فرهاد 

محمد کمپرس یخو گذاشته رو شکمش زیر لباس , دست شهرامم رو شکمشه 

... کل اتوبوس  

شهرام:عزززیزززززم 

...عمو قربونش بره چه لگدی میزنه به باباش رفته! 

محمد زیر لب: درد! 

همه  

محمد 

فرهاد :هاااااان؟ 

محمد:دخترمو میگه.. 

.با پاش داره پیانو میزنه...فداش بشم.... عاخ عاخ...فرهاد جلو چشمم نباش...سوشاتا شبیه تو میشه... 

سعید:چـــــــــــــــــــ� �ــــــــــــــــــــــــ� �ــــــــــــــــــــــــ� �ــــــــــــــــــــــــ� �ی؟؟؟؟ سوشاتا؟؟؟ 

شهرام:عاره...سوشاتاسادات موسوی...چه خوش آهنگه! 

اتوبوس کواچ سوشاتا محمد سعید:

لیلا بلوکات به همراه خواهر محترم و دوستش در تمرین تیم ملی والیبال حضور پیدا کردند و این عکس یادگاری را در کنار سعید معروف، سیدمحمد موسوی و شهرام محمودی گرفتند.


عکسهای جدید هنرمندان در شبکه های اجتماعی

پنج پشیمانی بزرگ در پایان زندگی

پنج پشیمانی بزرگ در پایان زندگی
کسانی که مسیر زندگی را تا آخر رفته اند به خطر ها و پیچ و خم های راه آگاهند؛ فراز و نشیب را ه را دیده و تلخی ها و شیرینی ها را لمس کرده و سرد و گرم روزگار را چشیده اند و نظرشان با درایتی که از تجربه برمی آید، همراه است. پیر گنجینه خاطرات و دیده هاست. پیر چیزی برای از دست دادن ندارد، عمر بر باد و قوای جسمانی تحلیل رفته اند. این ها به انسانی که آخرین روز های زندگی اش را می گذراند صراحت و صداقتی می بخشد که عمر رفته اش را به قضاوت بنشیند و اشتباهاتش را ابراز کند. 

یک پرستار استرالیایی کار جالبی کرده است. وی در یکی از بیمارستان های استرالیا که ویژه نگهداری از بیماران در شرف مرگ بوده، پشیمانی و حسرت بیماران در آخرین لحظات عمر را شنیده و عمده ترین موارد آنان را جمع آوری و دسته بندی کرده است. 
این پرستار به نام «برونی ویر» آخرین گفته ها، آرزوهای بربادرفته و حسرت های این افراد را ابتدا در وبلاگ خود منتشر کرد. مطالب این وبلاگ چنان مورد توجه قرار گرفت که وی براساس آن کتابی نوشته است به نام «پنج پشیمانی بزرگ در لحظه مرگ».

«برونی ویر» در کتاب خود اشاره می کند که اکثر افراد در لحظاتی که در انتظار مرگ هستند، دید بسیار دقیق و روشنی راجع به زندگی خود و زندگی به طور کلی پیدا می کنند و کسانی که هنوز عمری برای آنها باقی مانده با توجه به این مطالب شاید بتوانند از تجارب دیگران بیاموزند.

وی می گوید که وقتی از این افراد در مورد اشتباهات، آرزوهای برباد رفته و یا موارد پشیمانی سئوال می شد اکثر آنها به موارد مشابهی اشاره می کردند. روزنامه گاردین چاپ لندن، برمبنای گفتگو با نویسنده این کتاب فهرست پنج مورد عمده از پشیمانی در لحظه مرگ را به طور خلاصه منتشر کرده است:

۱- ای کاش من شهامت آن را داشتم که زندگی خود را به شکلی سپری می کردم که حقیقتا تمایل من بود و نه به شیوه ای که دیگران از من انتظار داشتند.
این موضوع یکی از عمده ترین موارد پشیمانی درمیان اکثر افراد بوده است . وقتی که لحظات پایانی زندگی فرا می رسد بسیاری از افراد به خوبی درمی یابند که بخش عمده ای از آمال و آرزوهای خود را عملی نکرده اند. آنها در می یابند که دلیل مرگ آنها تا حد زیادی به تصمیم هایی که در طول زندگی گرفته اند بستگی داشته است. سلامت شاید بزرگترین منبع آزادی و آزادی انتخاب است و معمولا افراد تا زمانیکه زندگی آنها به خطر نیافتاده قدر این نعمت را نمی دانند.

۲- ای کاش من اینقدر سخت و طولانی کار نکرده بودم.
معمولا بیماران مرد از این نکته شکایت داشتند. آنها دوران کودکی فرزندان و همدهمی با همسر خود را به خاطر ساعات کار طولانی از دست داده بودند. ولی در مورد نسل قدیم که درصد کمتری از زنان شاغل بوده اند این موضوع کمتر در میان بیماران زن رایج بود. تمام مردانی که در بستر مرگ با آنها صحبت شده از سپری کردن ساعات و روزهای طولانی در محیط کار پشیمان بودند.

۳- ای کاش من شهامت بیان احساسات خود را داشتم.
بسیاری از افراد درمقاطع مختلف زندگی و یا در شرایط گوناگون برای حفظ مناسبات مسالمت آمیز با دیگران از بیان صریح احساسات خود طفره می روند. به همین خاطر زندگی آنها از آن چیزی که واقعا باید باشد فاصله می گیرد و یا آنها هیچگاه آن کسی نخواهند شد که آرزو و یا توانایی آن را داشته اند. بسیاری از افراد تحت تاثیر تلخکامی و یا ناکامی های ناشی از مماشات با دیگران و محیط ، به بیماری های جدی مبتلا می شوند.

۴- ای کاش تماس با دوستان را حفظ کرده بودم.
خیلی از افراد تا لحظات پایانی عمر قدر دوستان خوب و یا حفظ تماس با دوستان قدیمی را نمی دانند و معمولا در فرصت کوتاه قبل از مرگ امکان جستجو و پیدا کردن این دوستان قدیمی فراهم نیست. بسیاری از افراد چنان در زندگی خود غرق می شوند که به سادگی تماس با دوستان را فراموش کرده و یا کلا حذف می کنند. بسیاری در لحظات پایان عمر خود از اینکه برای دوستی و روابط خود ارزش کافی قایل نبوده اند دچار پشیمانی می شوند.

۵- ای کاش به خودم اجازه می دادم که شادتر باشم.
این مورد از پشیمانی در کمال تعجب بسیار عمومیت دارد. بسیاری از افراد تا لحظات پایانی عمر خود متوجه نشده بودند که شاد بودن در حقیقت یک انتخاب است. بسیاری سالیان عمر خود را با تکرار عادات و الگوهای همیشگی زندگی خود طی کرده بودند. بسیاری به اصطلاح « آرامش» ناشی از تکرار الگو و عادات همیشگی را بر تغییر ترجیح داده بودند. و این هراس از تغییر هم جنبه های فیزیکی و هم جنبه های احساسی و عاطفی زندگی را شامل می شود.

دوستان عزیز متن اصلی خبر را می تونید در سایت روزنامه گاردین مشاهده کنید:
http://www.guardian.co.uk/lifeandstyle/2012/feb/01/top-five-regrets-of-the-dying